کلاس ششم اسفنداران درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب
نويسندگان چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : محمد رضا حیدری
داستان مارگير و اژدها، از کتاب قصّه هاي شيرين مثنوي مولوي، جلد اوّل، نويسنده جعفر ابراهيمی (شاهد)، نشر پيدايش. روزی از روزهای زمستان پربرف مارگير به سوی کوهستان راه افتاد تا مار بگيرد. در دل کوهستان پربرف راه می رفت ناگهان اژدهای مرد ه ای را که جثه ای عظيم داشت، ديد. نخست خيلي ترسيد و گمان کرد اژدها خواب است اما وقتی دقّت کرد فهميد جان در بدن ندارد. همین طور که اژدهای مرده را نگاه می کرد، با خود انديشيد و گفت اين اژدها جان می دهد برای نمايش در برابر مردم. آن را در ميان مردم می برم و می گويم آن را با همين دستهای خودم کشته ام. آن وقت با ديده ی احترام به من خواهند نگريست و می گويند عجب مارگير شجاعی. اگر ديو هم در برابرش سبز شود ذرّ ه ای نمی هراسد. افسوس که مارگير به سوی مرگ می شتافت و خبر نداشت که اژدها در زير سرما و برف منجمد شده بود و وقتي خورشيد سوزان بر او نور بيفشانَد،زنده خواهد شد. مرد مارگير، در کنار شط که جای وسيعی براي اجتماع مردم بود بساطش را گستراند، غلغله اي در شهر افتاد. مردم دور مارگير جمع مي شدند اما مارگير روی اژدها را با پلاس و پرده پوشانده بود و منتظر بود مردم بيشتری جمع شوند تا پول بيشتري جمع کند. هنوز نمايش خود را شروع نکرده بود که ناگهان متوجّه شد، پلاس ها و پرده ها تکان می خورند، خوب که دقّت کرد متوجّه شد.اژدها می جنبد. مردم نيز کم کم متوجّه زنده شدن اژدها شدند و از هيبت اژدها پا به فرار گذاشتند .در همين فرار کردن ها عدّه ی زيادی از مردم کشته شدند. از آن جا که مارگير قبلاً ادعا کرده بود اژدها را کشته است نمی توانست عقب نشينی کند به همين دليل به سوي اژدها رفت تا او را بکشد اما اژدها آن مارگير فريب خورده را همچون لقمه ای خورد. نظرات شما عزیزان: پيوندها |
|||
|